كوثركوثر، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

پرنده بهشت

اولين دد گفتن

  اوايل بهمن ماه يه شب كه ما خونه ماماني زهراشون رفته بوديم تو رو گذاشتيم توي روروك و تو فوراً حركت كردي و گفتي دد. انگار ميخواستي با زبون خودت به ما بگي كه داري ميري دردر.تو با اين كارت يه لحظه قشنگ ديگرو توي دفتر خاطراتت ثبت كردي.  ...
28 خرداد 1390

اولين مسافرت

عزيز دلم باباعلي تو اولين سال براي روز دختر برات يه كار قشنگي كرد و اون زيارت حضرت معصومه بود. آره دختر گلم من و تو و باباعلي تو ولادت حضرت معصومه كه مصادف با روز دختر هست به شهر قم رفتيم و تو روز خودت اولين سفرو برات شروع كرديم. ...
28 خرداد 1390

اسم به خود گرفتن

يه شب باباحاجي و ماماني و دايي مصطفي خونمون بودند كه ماماني تو رو صدا كرد و گفت كوثر كه تو يه دفعه برگشتي و ماماني رو نگاه كردي من و بابا خيلي تعجب كرديدم و خوشحال شديم كه تو خودتو شناختي و من و بابا هم تو رو صدا كرديم و تو به نگاه كردي .خيلي لحظه شيريني بود وقتي اولين بار صدات كرديم و تو به طرف ما برگشتي و با اون نگاه قشنگت جواب ما رو دادي. ...
28 خرداد 1390

بازي كردن

عزيز دل مامان ، بازي كردنت با اسباب بازيهات خيلي جالبه. يكي يكي اسباب بازيهاتو برميداري و نگاهشون ميكني و بعد پرتش ميكني به دور و ورت . آخرش كه اسباب بازيهات تموم شد ، سبداسباب بازيهاتو  ميذاري روي سرت و  به من نگاه ميكني . اين كارت خيلي قشنگه . ...
28 خرداد 1390

همايش شيرخواره هاي حسيني

حدود 6 ماهه بودي كه من و تو به همراه خاله جون و فاطمه جون و حسين به همايش شيرخواره هاي حسيني رفتيم . ماماني فريبا برات لباس سبز دوخت و من هم اونو تنت كردم .خيلي اين لباس بهت مياد .   ...
28 خرداد 1390

سفر عشق

دختر گلم ، من و بابا ميخواهيم برات از يه سفر قشنگ بگيم . سفري كه وقتي نه ماهت بود رفتيم . سفر كربلا اولش نميدونستيم بريم يا نه چون تو خيلي كوچيك بودي و من نگران بودم كه تو اذيت نشي ولي امام حسين طلبيد و رفتيم . اول رفتيم كربلا و زيارت امام حسين و حضرت ابوالفضل . بين الحرمين عجب حال و هوايي داشت خوش به سعادتت كه تو اين سن اونجا را ديدي . بعدش به زيارت حضرت علي در نجف رفتيم و روز آخر به كاظمين و زيارت امام موسي بن جعفر و امام محمد تقي و بعد از اون به سامرا و زيارت امام علي النقي و امام حسن عسكري و سرداب امام زمان رفتيم . سفر خيلي قشنگي بود وقتي اونجا توي حرم راه ميرفتيم تو خيلي خوشحال بودي . انگاري تو هم فهميدي بودي كه پاتو تو يك تيكه از...
28 خرداد 1390

اولين باباگفتن

اواسط پنج ماهگيت بود كه تو منو شناخته بودي و هركي بهت ميگفت مامان كو منو نگاه ميكردي . دو سه روزي بود كه باهات تمرين ميكردم كه بابا بگي هنوز شش ماهت نشده بود كه يه روز صبح با اون صداي قشنگت چند بار پشت سر هم گفتي بابا . من خيلي خوشحال شدم و فوراً به باباعلي زنگ زدم و اين خبر خوشو به او دادم . بعداز ظهر كه بابا به خونه اومد تو چند بار ديگه هم گفتي بابا و باباعلي هم خوشحال شد و به خاطر باباگفتنت يه كلبه قشنگ برات خريد .چند روز بعد هم تو كاملاً بابا را شناخته بودي و با گفتن كلمه بابا به او نگاه ميكردي. ...
27 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنده بهشت می باشد